دفترچه خاطرات گلابتون

    هوا خیلی کثیفه سرم و چشام درد میکنه به شدت عصبی و بی حوصله م..شاید به تغییرات فیزیولوژیکی اخیر مربوطه ولی کلا خوش نیست حالم... مامان دوسه روزیه اومده پیشم ولی هرکاری کردم حریف بابا نشدم که بیاد حالا قول داده تو اولین تعطیلات بیاد پیشمون یه روز با مامان رفتیم سینما یتیم خانه ایران رو دیدیم که خیلی قشنگ بود یه روزم رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم و بعد چند سال اونجا رو زیارت کردیم و نهارو با هم خوردیم و برگشتیم..توی رستوران بودیم که خواهرم زنگ زد و خبر فوت خاله مامان رو داد.بنده خدا مدتی بود زمین گیر شده بود و یه کم هم آلزایمر داشت خیلی زن خوب و مومنی بود خدا رحمتش کنه.دیروز تشییعش بود که من نتونستم برم فردا هم مسجدشه..از رفتن بزرگترها دلم میگیره خیلی دنیا بی معنیه بدون شمع حضورشون... دیشب با یه آشنایی حرف فامیلمون شد و اصرار داشت که پادرمیونی کنه و گمان میکرد اون پشیمونه و شاید راهی برای برگشت باشه  و جالبتر اینکه فکر میکرد من مغرورم و باید کوتاه بیام!! گفتم خبر نداری که من چقدر خواستم و نخواست.چقدر التماس کردم و خوردم به در بسته! از دیشب فکرم ریخته به هم..گاهی فکر میکنم بهتره هیچ خبری ازش دفترچه خاطرات گلابتون...

 

       پاییز انگار نمیخواد دست از سر دل من برداره! بازم آشوب و طوفان افتاده به حال دل من بیچاره..یه روز خوبم و ده روز بعد...و این خاطره ها...لعنت به همه شون!

دوسه روزه که مدام بغض و اشک شده خوراکم و هیچ جوری آروم نمیشم...خسته م....کاش میشد آلزایمر گرفت و هیچی یادت نیومد.

 

دفترچه خاطرات گلابتون...

بلاخره شاخ غول اسباب کشی هم شکسته شد و با کمک خدا و همراهی مامان و بابا موفق شدم اسباب کشی روانجام و تموم کنم..الان 5 روزه که ساکن خونه جدید شدم .خونه ش بزرگتر و دلبازتره و نورش زیاده..توی هر اطاق پنجره و توی هال و آشپزخونه هم همینطور..این خیلی خوبه و دیدن آسمون  و روشنایی حس خوبی بهم میده..هرچند زیاد از خونه قبلی دور نشدم ولی انگار دلم اونجا جا مونده.کلا اون منطقه و اون کوچه رو بیشتر دوست داشتم..خدا کنه بتونم اونجا خونه بخرم. مامان و بابا تا شنبه عصر پیشم بودن و بعدشم رفتن.هنوز انس نگرفتم به این خونه و هنوزم خستگیا توی تنمه ولی حداقل یه کم از استرس گرفتن پول دفترچه خاطرات گلابتون...

  پروژه نفس گیر خرید خونه روز چهارشنبه با تحویل گرفتن خونه از فروشنده و تحویل دادنش به مستاجر به قسمتهای پایانیش نزدیک شد. خیلی خیلی استرس و فشار روم بود این مدت ولی خدا مثل همیشه کمک کرد و تونستم خوب پیش ببرمش یعنی البته اون پیش برد و من فقط تماشا کردم..شکرت خدا. پرونده وام مسکن هم تشکیل شده و منتظرم که بیان برای کارشناسی و وام رو بدن تا بریم سند رو بزنیم و دیگه با قطعیت بتونم بگم خونه مال منه هرچند الانم تقریبا بخش عمده پول رو دادم فقط مونده مبلغ وام مسکنش.. خدا رو شکر که یهو همه چی رو جور کرد تونستم با قرضی که از مامانم گرفتم و لطف یه دوست خوب خونه رو بخر دفترچه خاطرات گلابتون...

  مرداد داااااغ هم به روزهای آخرش رسید و تابستون تقریبا روبه پایانه..برخلاف روزهای سخت سال گذشته م امسال تابستون نسبتا خوبی رو تجربه کردم که با همه سختیهاش اما نتیجه خوبی داشت. کار خرید خونه تموم شد. یکی دوهفته پیش بلاخره وام مسکن رو دادن و رفتیم سند رو هم به نام زدیم فقط مونده سند تک برگی که پست برام بیاره. تلفن خونه هم وصل شد و مستاجره رفت نشست توش. یه وام گرفتم که بخشی از قرضهامو دادم و یه کم طلا هم فروختم اما هنوز خیلی بدهی دارم. ایشالا که از پسش بربیام.. دندونمو بلاخره جراحی کردم و مرحله اولش تموم شد. قرار شد 6 ماه بمونه بعد برم برای ایمپلنت..خدا رو شکر دفترچه خاطرات گلابتون...

   تابستونم تموم شد و باز هم بوی ماه مهر و پاییز از راه رسید..شلوغی خیابونها خبر از یه اتفاق تازه میده و اونم مدرسه هاییه که بعد سه ماه تعطیلی دوباره باز شدن.خوش به حال دانش آموزا خوش به حال معلم ها..چقدر دلم تنگ شده برای اون روزها... توی مرداد و شهریور سه تا عروسی داشتیم که به صورت فشرده و کمی با سختی همه رو رفتم! و خوب بود تقریبا..حالا بجز یه کم استرس بقیه ش به خوبی گذشت و البته بعضیها از حضور ما توی عروسی چندان خوشحال نشدن که اونم خب مشکل خودشونه! ولی ما رفتیم و سعی کردیم حسابی هم خوش بگذره بهمون... تابستون امسال یکی از پرکار ترین و مهم ترین تابستونهای زندگ دفترچه خاطرات گلابتون...

  هنوز چند روز از مهرماه نگذشته سوز سرمای پاییز رو با خودش آورده و حسابی آدم یخ میکنه اول صبحها و شبها..من این خنکی رو خیلی دوست دارم مخصوصا اون آفتاب کم جون دم ظهر پاییز رو...یاد روزهای بچگی میفتم .. پنج شنبه گذشته در پی پروژه نفس گیر خونه رفتم و سند خونه رو به اسم خریدار منتقل کردم و وسایلی رو که توی انباری داشتم آوردم و رسما دیگه از اون شهر خداحافظی کردم..خیلی نگران این داستان بودم و خدا رو شکر با همکاری دوستان خوبم بلاخره تموم شد و بخش عمده ای از ذهنم که نگران فروش نرفتن اون خونه بود راحت شد. الان حس سبکی  و راحتی دارم ...بلاخره اتفاقی که از پارسال نگران و دفترچه خاطرات گلابتون...

  محرم که میاد یاد خاطرات بچگی قوی تر و زنده تر میشه..یاد روزهایی که شوق تماشای هییتهای سینه زنی و زنجیر زنی صبح زود تاسوعا و عاشورا از خواب بیدارمون میکرد و میرفتیم به تماشا...یاد گلاب پاشیدن به عزادارا... حالا دیگه انگار نه حس و حال عزاداریا مثل قبله و نه حتی انگیزه ای برای تماشا مونده... پارسال تو تلخ ترین سال زندگیم حتی حس رفتن به خونه رو نداشتم و موندم و تنهایی عزاداری کردم اما امسال تصمیم گرفتم برم و چند روزی استراحت کنم..بد نبود خستگیم در رفت و دوستان و خانواده رو دیدم...اما بعدش سر کار برگشتن انگار عذاب الیم بود!  هر وقت از کار خسته میشم با خودم میگم دفترچه خاطرات گلابتون...